همه از قدرت چشمهای محبوب نوشتند حسودیام شد چرا من از تو ننویسم؟ ممنوعهای؟ خب باش چشمهایت تا ابد مال من هستند. اگر جام جهانیای بین چشمها برگزار شود تو قویترین تیم نخواهی بود بلکه تنها زیرکی و نمیخواهی کم بیاوری. جنگ دیگری را باختهای و مرا نامرد میدانی که سربازان دلت را با رقص موهایم بمباران کردهام میخواهی تلافی کنی درست مثل بازی جام جهانی ١٩٨۶ انگلیس و آرژانتین.
تو جنگ را باختهای مصممی تلافی کنی حالا چه فرقی دارد چگونه؟ شاید با اندکی تقلب و یا شاید معتقدی زیرک و باهوشی، تو برایت فرقی ندارد چون مرا نامرد و مستحق هر نوع تقلبی میدانی. میدوی به سمت دروازه چشمهایم و تنها از لحظهای غفلت داور و من استفاده میکنی و با دست گل میزنی، برنده میشوی محبوب میشوی همه به تو احترام میگذارند برایشان اسطوره شدهای؛ اما برای من متقلبی هستی که خواسته تلافی کند چون معتقد است جنگ قبلی ما و رها کردن موهای بلندم در باد نامردی بوده پس حق دارد جر بزند؛ اسطوره شود و لقبهای آنچنانی بگیرد بازیکنش به جای گرفتن لقب متقلب، بشود محبوب دلها گلی که با نامردی زده بشود "دست خدا"
میدانی من ناراحت نیستم راستش من خودم را پیروز میدانم نه تو را چون تو یک متقلبی اما همین چشمهای متقلب تمام دنیای من است.
خب اینم از چالش رادیو بلاگیها متاسفانه چارلی نمینویسه و گرنه دوست داشتم ازش دعوت کنم امـــا حالا ترجیح میدم دعوت کنم از محیا بانوی عزیزم و همسرشون آقای صالح پور
«سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستانهایش را اینگونه سپری میکرد.و حالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشهاش کرد.
نقشهی سادهای بود، در یک رستوان سطح بالا شام میخورد، سپس به آنها میگفت که پول ندارد و آنها پلیس را خبر میکردند. ساده و راحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد، آهسته به راه افتاد.
چیزی نگذشت که به یک رستوان در برادوی رسید. آه! خیلی عالی بود. خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. فقط میبایست یک میز در رستوان پیدا کند و بنشیند. آن وقت همه چیز روبه راه بود. چون وقتی می نشست مردم تنها میتوانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش را نمیدید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوان شد، گارسون شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقهی او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالا مجبور بود که نقشهی دیگری بکشد. از برادوی گذشت و همه میتوانستند او را ببینند. آرام و با دقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود. سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود، ایستاد و لبخند میزد. با خود اندیشید: «به زودی در زندان خواهم بود.» پلیس به طرفش آمد و پرسید «کی این کارو کرد؟» سوپی گفت: «من بودم.» اما پلیس میدانست کسانی که چنین کاری میکنند، نمیایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرار میگذارند. درست در همین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظهای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ بازهم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی میشد. اما آن طرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: «عالیه!» و وارد شد.
این بار هیچکس متوجه شلوار و کفشهایش نشد. شام خوشمزهای بود بعد از شام به گارسون نگاهی کرد و با لبخند گفت: «میدانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خستهام.»
گارسن جواب داد: «پلیس بی پلیس. هی، جو!»
پیشخدمت دیگری به کمک او شتاقت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد. با سختی از جا برخاست، عصبانی بود با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره به راه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازهای ایستاده بود. کمی آن طرفتر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را میپاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن میتوانست در عرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد، اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: «بسیار خوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت.» و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.
سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود، با خود اندیشید: «با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد.» آهسته به راه افتاد و به خیابانی رسید که تئاترهای زیادی درآن بود. آدمهای زیادی آن جا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی میبایست کاری کند تا به زندان برود. نمیخواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سرکند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سر و صدا کردن. این بار باید نقشهاش کارگر میافتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت: «زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه.» اما درست در همین وقت چشم سوپی داخل مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در کنار در گذاشت و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد. و گفت: «چتر مال منه.» سوپی جواب داد: «راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمیکنی؟ زود باش پلیس آن جاست.» صاحب چتر با ناراحتی گفت: «اشتباه از من است. امروز صبح آن را از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت میخواهم.» سوپی گفت: «البته که مال منه.» پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که میخواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پلیسها. درست حالا که او میخواست به زندان بیفتد، آنها نمیخواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمیرسید به طرف میدان مَدیسون و خانهاش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. اینجا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجرهی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون میآمد. ماه در بالای آسمان بود. همهجا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»
با یادآوری روزهای خوش گذشته سوپی لبخندی زد و در حالی که به کلیسای ده فکر میکرد به سمت کلیسای واقع در خیابان مدیسون حرکت کرد که ناگهان صدای ترمز ماشینی صدای موزیک کلیسا را در خود فرو برد و مردی درست در چند متری کلیسا با لبخندی به لب به زمین افتاده بود...
من هر وقت تو وبم ابراز شادی میکنم بین ۲۴ تا ۴۸ ساعت طول میکشه به درجه ای برسم که میشه گفت از شدت ناراحتی دیوانه میشم و دلم میخواد خودم یا بقیه رو بکشم و این بار هم همینطوری شد اما میدونین مهم نیست که دنیا میخواد اذیتم کنه آخه خدای مهربونی دارم که دوستای مهربون و بی نهایت دلسوزی رو سرراهم قرار داده که بلدن خوب کنن حال دلم رو یکی با شوخی و خنده یکی با نشون دادن نگرانیش یکی با منطقی بودنش و راه حل هاش خلاصه که خدایا شکرت
دو شب قدر اول که گذشت لطفا شب قدر سومی برام دعا کنید حال دلم این روزها زیاد بارونی میشه و من به قول یکی از همین دوستا بچه ام هنوز و خب طاقت ندارم میدونین من یه بچه لوس کم طاقتم و برام تحمل یکسری مسائل خیلی سخته پس لطفا دعا کنید برای این بچه لوس
۱. شاید برای خیلیها مهم نباشه که تو یک بازی با شخصیت دختر بازی کنن یا پسر ولی از خوشیهای کوچک زندگی من میشه به این موضوع اشاره کرد وقتی امروز بعد قرنها هوس کردم برم سراغ بازی Last day on earth دیدم آپدیت شده و میتونم انتخاب کنم شخصیت بازیم دختر باشه یا پسر موهاش چه مدلی باشه رنگ پوستش چطوری باشه و اسم بذارم براش خر ذوق شدم اساسی با اینکه چیز خیلی خاصیم نیست حالا ولی خب باعث شد کلی قر شادی بدم!
۲. موبایل عمه پوکیده و تا درست شدنش قرار شده موبایل فعلی من دستش باشه و موبایل قدیمیم رو خودم بردارم بعد موبایل جدیدم چندتا چیز نداشت اولیش مادون قرمز نداشت در نتیجه کنترل تلویزیون نمیشد و منم که تنبل دوم باید انتخاب میکردم یا سیم کارت دوم یا حافظه ولی این بزرگوار این امکان رو داره که کارت حافظه رو خط دو رو باهم داشته باشی سوم موبایل جدیده چراغ ال ای دی نداشت تنظیم کنم اگه فلانی پیام داد صورتی روشن شه بیساری پیام دادم یک رنگ دیگه و حسابی کیفور شدم هر وقت که فلانی پیام داد و چراغ صورتی روشن شد
۳. فکر میکردم دیگه باید با گوجه سبز یا به قول عده کثیری آلوچه خداخافظی کنم و به آلو بگم سلام که امروز بابا با گوجه سبز برقانی/برغانی (حس سرچ نیست کدوم درسته؟) اومد حسابی رفتم فضا
نظرتون چیه از این شادیهای کوچک که ذوق مرگ میکنن منو و کم هم نیستن بنویسم؟ میتونه کمک کنه کسی که ناراحته شاد شه یا یاد بگیره میشه با هر چیز کوچولویی شاد شد؟ حتی با چراغ صورتی موبایل قدیمی؟
به تشویق چند تن از دوستان نوشتن سه تا داستان رو شروع کردم اولین داستان در مورد دختری هستش که تو خانواده ای متولد میشه که مادرش بیسواد بوده اما بسیار مدیر و زن زندگی و پدرش یک فرد نظامی تحصیل کرده است این دختر تو بچگی قحطی رو میبینه روس ها باهاشون همسایه میشن خیلی زود میره سرکار و بعد به عقد یک نظامی در میاد ولی به دلایلی که تو داستانم گفتم اینجا نمیگم از اون شخص جدا میشه مردی عاشقش میشه ازدواج میکنن و بعد دختر همسرش رو تشویق میکنه درس بخونه و ...
داستان دومی در مورد نوه دختری هستش که تو یک خانواده پرجمعیت به دنیا میاد و چون تازگی خواهر بزرگترش مرده بوده حتی براش شناسنامه نمیگیرن و سن واقعیش رو نمیدونه بی سواده و خیلی سختی ها کشیده تو زندگیش
داستان سومی در مورد دختری هست که نتیجه ازدواج پسر دختر اولی و دختر، دختر دومیه و چیزی ازش نمیگم چون میشناسیدش و خودمم
خیلی کار سختیه نوشتن از مادرپدرم هر یک خطی که مینویسم دلم براش تنگ میشه خیلی خیلی زیاد گاهی میگم وسطش ول کنم و به اون چند نفر بگم نه از خودم مینویسم نه از مادربزرگ هام نه از هیچ کس دیگه! والا بخدا یک بار یک غلطی کردم چندتا متن خیلی قدیمی رو برای چندتا دوست خوندم گیر دادن بیا بنویس هم درمورد زندگیت هم تحولت منم شروع کردم ولی یکم پشیمونم !
دیشب خیلی ناراحت و عصبی بودم سر یکسری مسائل بعد در یک حرکت ناگهانی تصمیم گرفتم به جنگخواه ایمیل بزنم این تصمیم و نحوه اجرای تصمیم! باعث شد به آیدی تلگرام و اینستاگرامش دست پیدا کنم منم که خدای کنجکاوی و فضولی رفتم عکسای تلگرامشو دید زدم و از خنده منهدم شدم! ابهتش هم برام ریخت هر چی تو دانشگاه ابهت داره بیرون از دانشگاه بامزه و جلفه بعد این اتفاق رو با فرنوش اشتراک گذاشتم و به یکسری چیزها کلی خندیدیم و هنوز برامون سواله که سوگل یوسفی کیه! چون تو سرچ های جنگخواه رسیدیم بهش و جالب بود برامون
و اما خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم! دست میزنم من پا میکوبم من شادانم!!! چرا؟؟؟ خب معلومه دیگه چون دانشگاه از دوشنبه تمام شد یعنی یکسری بدبختا هنوز کلاس دارن ظاهرا و استاد گفته غلط کردین که میگین قرار بود ماه رمضون تعطیل باشیم و اینا! استادهای من همه شون در نهایت شعور تعطیل کردن هر چند یکم دیرتر از اونی که گفته بودن ولی خب بازم متشکریم
آخرین کلاس ترم دو دانشگاه من برابر شد با کلاس آزمایشگاه جنگخواه و تشریح موش بعد منم گروه یکم این یعنی من نهایتا نفر سوم باید موش میگرفتم دستم ویدا که میترسید پس میشدم نفر دوم و چون موش ها بی ادب بودن و گاز میگرفتن من و محدثه یه نگاه بهم کردیم و محدثه خیلی شجاعانه رفت جلو و موش گازش گرفت و ترس من از گاز رو بیشتر کرد بعدم که نوبتم شد موش منم گاز گرفت بعد اجازه جیغ و ادا بازی و حتی آخ گفتن و ول کردن موش رو نداشتیم منم خیلی سریع فقط بدن موش رو ول کردم و دمش رو نگه داشتم شکر خدا استادم دعوام نکرد و دفعه دوم سریع مهارش کردم و بعدم تقریبا همه بچه ها رو موش ها گاز گرفتن و چون استرسی هم شده بودن هی تو دستمون دستشویی میکردن از همه بدترم اینکه یکی تو کلاس مون به معنای واقعی کلمه میترسید گاز گرفته شدن ها رو هم دیده بود و بیشتر ترسیده بود استادم یهو گفت خب این موش خسته شد و یک تازه نفسش رو در آورد قیافه بیتا دیدنی بود و اولین و تنها کسیم بود که انقدر ترسید موش رو پرت کرد وقتی موش رو پرت کرد همه خشک مون زد چون واقعا جنگخواه میگه برو بیرون یعنی برو بیرون و خب خدا رو شکر فقط دعواش کرد بدترین قسمتش هم اونجایی بود که موش یه جوری یکی از پسرا رو گاز گرفت که دستش واقعا زخم شد و خون اومد تا قبل اون هیچ کدوم زخمی نشده بودیم رزاقیان که مسئول آزمایشگاهم هست و از موش و قورباغه میترسه غش کرد تقریبا بقیه بچه هام با ترس بیشتری موش رو مهار کردن خلاصه مهار موش تموم شد و نوبت تشریح شد
قرار بود هر کس میخواد نخاعی کنه هر کس میخواد بیهوش کنه گروه ما گفتن نخاعی میکنیم و استادم چون تعدادمون کم بود و سه نفره بودیم گروه آخر کلاسم که سه نفره بودن با ما یکی کرد و موش رو داد صادق گفت اون نخاعی کنه بعد نخاعیش کرد ولی یه دستش نخاعی نشده بود! هی دمش رو میکشید هی اون دستش نخاعی نمیشد آخر استاد خودش کامل نخاعیش کرد و بعدم دیگه هر چی داشت و نداشت رو در آوردیم به تلافی گازی که گرفت
بعد میشد بی جنبگی بچه های ما رو از استوری هاشون بفهمی که پر بود از موش تشریح شده و اسکرین شات فحش هایی که بهشون داده شده بود یکی از این استوری ها هم باعث شد من از جهل رها شم و بفهمم اونی که فکر میکردم ساراست بیتاست اونی که فکر میکردم بیتاست ساراست اصلا موش بهشتی بود هم به بالا رفتن سطح دانش علمی! هم شناخت دوستان کمک کرد از بس خیر بود!
سه شنبه یعنی دیروز هم کلاس آی سی دی ال داشتم و امتحان اکسس خلاصه اش اینکه دومین نمره بالای کلاس رو گرفتم و بسی کیفور شدم بعدم عصرش رفتیم پیش دکتر رب گوجه! یکی از این دکترهای طب سنتیه بعد گفتم قوزک پام درد میکنه حس میکنم بازم در رفته معاینه کرد گفت بله در رفته و اینکه خبر نداری هر دو تا پات در رفته هر چی گفتم نه پای چپ درد نمیکنه گفت نه در رفته ولی در رفتگیش قدیمیه نشون به اون نشونی که درد نداره ولی نمیتونی مچ پاتو تکون بدی خلاصه که کلی بابت نمایشگاه کتاب رفتن ها و پله رفتن هام متحیر شد و هی به خانومش میگفت ببین اون وقت تو بودی یه دونه پله ام نمیرفتی! میخواستم بگم منم مجبور بودم نمیشد نرم دانشگاه که یا دلم نمی اومد خودم رو از دیدن دوستام محروم کنم که بعدم که شبش به شکل وحشتناکی ترسیدم و حکم قتل رفیق جان رو هم صادر کردم! چرا؟ چون حتی وبلاگی های تازه آشنا شده بیشتر نگرانم شدن تا اون و تو فکرم بهش بگم و اگه عذرخواهی نکرد و دلیل موجهی نداشت بهش بگم خداوند یار و نگهدار شما باشد به همین شدت بهم برخورده
+ چه طوفانی شده بودها
چون جدیدا بشدت کم حافظه شدم تاریخ تولد خیلی هاتون یادم رفته لطفا بیاین بگین باتشکر!
۰. کلی با فارسی کردن اعداد درگیر بودم و هر کاری میکردم اعداد توی این بیان مسخره فارسی نمیشد تا اینکه یک مقاله خوندم دیدم نوشته دلیلش فلان و بهمانه و با کیبرد استاندارد حل میشه و خب فعالش کردم بالاخره راحت شدم...! اما یه مشکل جزئی وجود داره اونم اینکه جای بعضی حروف فرق داره و تا یادش بگیرم میدونم که پیر میشم!
۱. این بحث تکامل درسته یا نه هنوزم تو گروه های آزمایشگاه ما ادامه داره و در نهایت تصویب شد که تا وقتی استاد دلیل علمی ارائه نکردن و با تمسخر! و تکیه برقرآن میخوان پیش برن زیر بار نریم و معتقد به تکامل باشیم چون ما مسلمون زادهایم و میشه با قرآن به ما ثابت کرد من به یه آتئیست باید با علم روز ثابت کنم و نه قرآن
۲. از حالا نگران دوشنبه بیست و یکمم چون امتحان داریم درسته گفته دو فصل درسته مقدار زیادی از نمره لام هاست ولی میترسم واقعا میترسم دعا کنید نمره ام خیلی داغون نشه
۳. عمه از وقتی روزه گرفته داره معنی قرآن رو میخونه و شدیدا روش اثر گذاشته و جا داره بگم خدایا شکرت...
۴. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم برای پاک کردن کلی سبزی خوردن و درست کردن لقمه نون و پنیر و سبزی
۵. گوشیم رو فرمت کردم و یکسری اعمال دیگه انجام دادم روش انگار همه مخاطبینم رخت و لباس نو تن کردن و عید نوروز شده! به همین گوجه سبزی که رو میز تنها نشسته قسم!
۶. بالاخره میرسه اون روز منم فرق طالبی، گرمک، دستمبو، ملون با هم و فرق شلیل و شبرنگ رو بفهمم همون طور که فهمیدم شفتالو همون هلوی خودمونه منتهی به زبان شیرین دری! و البته خوشحالم ما فارسی دری صحبت نمیکنیم چون یکسری کلماتشون خیلی طولانیه! خیلی ها!
۷. دارم خودم رو میکشم کتاب ماجرای عجیب سگی در شب برام جذاب بشه بخونم نمیتونم! داستانش جذابه ها این که در مورد یه فرد اوتیسمیه و دنیا رو داره از چشم اون میبینه واقعا جذابه اما همین جمله بندی های ساده و یه کم عجیب کتاب باعث میشه زود زود خسته شم! یه جور عجیبی جذابیه که خسته ات میکنه!
۸. داد میزنه منو بلاک کرده آدمش میکنم برای من انفدر ارزش نداشت که بلاکش کنم ولی اون سوخته بلاکم کرده! بابا برادر من فعلا که تو آتیش گرفتی و داری ما رو هم کر میکنی یکم یواش تر بابا!
۹. برام عجیب بود که چند نفری بهم گفته بودن حرف زدنم خاصه و دوست دارن و فلان و بیسار میگفتم حرف زدن خاص به چی میگن دیروز یکی نشست واو به واو برام توضیح داد حس خود خیلی خوب پنداری بهم دست داد!
۱۰. میخواستم ازش تشکر کنم ولی نه الان چند ماه دیگه که براش سوتفاهم نشه اما یه چیزی فهمیدم که حس میکنم کلا تشکر من میتونه براش سوتفاهم ایجاد کنه پس نتیجه میگیریم وظیفه اش بوده و تشکر لازم نیست!
۱۱. من واقعا ماهی قرمزم! میپرسین چرا؟ جوابشو نمیگم! باید خودتون متوجه شده باشین دیگه!