پیر شدم!

به تشویق چند تن از دوستان نوشتن سه تا داستان رو شروع کردم اولین داستان در مورد دختری هستش که تو خانواده ای متولد میشه که مادرش بیسواد بوده اما بسیار مدیر و زن زندگی و پدرش یک فرد نظامی تحصیل کرده است این دختر تو بچگی قحطی رو میبینه روس ها باهاشون همسایه میشن خیلی زود میره سرکار و بعد به عقد یک نظامی در میاد ولی به دلایلی که تو داستانم گفتم اینجا نمیگم از اون شخص جدا میشه مردی عاشقش میشه ازدواج میکنن و بعد دختر همسرش رو تشویق میکنه درس بخونه و ...

داستان دومی در مورد نوه دختری هستش که تو یک خانواده پرجمعیت به دنیا میاد و چون تازگی خواهر بزرگترش مرده بوده حتی براش شناسنامه نمیگیرن و سن واقعیش رو نمیدونه بی سواده و خیلی سختی ها کشیده تو زندگیش

داستان سومی در مورد دختری هست که نتیجه ازدواج پسر دختر اولی و دختر، دختر دومیه و چیزی ازش نمیگم چون میشناسیدش و خودمم

خیلی کار سختیه نوشتن از مادرپدرم هر یک خطی که مینویسم دلم براش تنگ میشه خیلی خیلی زیاد گاهی میگم وسطش ول کنم و به اون چند نفر بگم نه از خودم مینویسم نه از مادربزرگ هام نه از هیچ کس دیگه!‌ والا بخدا یک بار یک غلطی کردم چندتا متن خیلی قدیمی رو برای چندتا دوست خوندم گیر دادن بیا بنویس هم درمورد زندگیت هم تحولت منم شروع کردم ولی یکم پشیمونم !

۱۰ نظر
هلما ...
۱۱ خرداد ۱۷:۲۵
توضیحات داستان سوم جمله بندیش نامفهوم نبود؟!

پاسخ :

بذار یه بار بخونم

بعدا نوشت نه دیگه واضحه به نظرم 
Anne Shirley
۱۱ خرداد ۱۷:۴۰
نه اتفاقا خیلی خوبه که داری مینویسی ^_^ باعث موندگاری میشه ^_^ 
خیلی دوست دارم اگه امکانش بود بخونمشون ^_^

پاسخ :

:) امیدوارم بتونم خوب در بیارمش
چرا که نه تموم شه حتما 
Anne Shirley
۱۱ خرداد ۱۷:۴۶
حتما میتونی ^__^ مطمئنم ^___^ 
موچکر ^_^

پاسخ :

مرسی
خواهش میکنم عزیزم
دختری از جنس باد
۱۱ خرداد ۱۷:۵۴
خیلی خوبه بنویس 
تمومش کن حتما 
فقط من داستان سومی رو متوجه نشدم

پاسخ :

ببین اولی مادر پدرمه
دومی مادر مادرم
سومی منم
دختری از جنس باد
۱۱ خرداد ۱۸:۰۶
اهان حالا گرفتم

پاسخ :

:) 
هلما ...
۱۱ خرداد ۱۸:۱۴
درسته گرفتم چی به چیه ولی انصافا واضح ننوشتی :)
حالا بنویس بده بخونیم :)

پاسخ :

اگه تموم شد در طی صد سال آینده میفرستم 
احسان ..
۱۱ خرداد ۱۸:۳۴
سلام
هر سه تا داستان که داستان یه دختری که.....
:)))

پاسخ :

سلام
سه تا دخترن مال دو نسل متفاوت 
tarane fn
۱۱ خرداد ۲۲:۱۱
مشتاق خوندنش هستم مطمئنم میتونی بترکونی

پاسخ :

امیدوارم :) 
احسان ..
۱۲ خرداد ۰۵:۳۲
کی انشالله این داستان ها به زیور طبع آراسته میشن؟

پاسخ :

الان که فرجه هاست نمیرسم زیاد بنویسم توی تیرماه ان شاء اللّه
و قراره هر سه تا داستان در نهایت یک داستان بشه
حامد سپهر
۱۳ خرداد ۱۸:۱۲
منتظر خوندنشون هستم

منم یه قصه ی واقعی از زندگی یه دختر سراغ دارم خیلی دوست دارم بنویسمش ولی همیشه دو دلم

پاسخ :

:)

چرا دو دل؟
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
مژده ای دل که مسیحـا نفسی می‌آیـد
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
از غـم هجر مکن نـاله و فـریــاد کـه مـن
زده‌ ام فـــالـی و فریـــاد رسـی مـی‌آیـد
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان